پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

مسافرت

پنج شنبه اول فروردین 91 ما و خانه بابا حسین عازم سفر شدیم اول قرار بود بریم سنندج ولی روز حرکت تصمیمون عوض شد و عازم استان ایلام شدیم ما نیم ساعت بعد از اونا حرکت کردیم و آنها بعد از چند کیلومتر منتظرمون مونده بودن و به محض اینکه به هم رسیدیم تو گفتی میرم با ماشین اونها میام ولی من قبول نکردم نزدیک غروب از ایلام رد کردیم و به صالح آباد رفتیم شام رو بیرون از صالح آباد خوردیم و تو هم کلی بازی کردی بعد از شام رفتیم دنبال خونه ولی همه ی خونه های اجاره ای پر بودن و مدارسی که برای ستاد اسکان در نظر گرفته بودن جا نداشتن هوا هم خیلی سرد بود و امکان بیرون خوابیدن نبود نهایتاً مجبور شدیم توی راه رو یکی از مدارس چادرمون رو بزنیم و همونجا بخوابیم ولی چه...
18 آبان 1392

يك روز تعطيل

روز چهارشنبه صبح اول وقت از خواب بيدار شدي و بعداز ظهر هم كلاش ژيمناستيك داشتي وقتي از كلاس برگشتيم از شدت خستگي داشتي بي هوش ميشدي بابا دانشگاه بود به بهونه اومدن بابا بيدار نگهت داشتم ولي بي فايده بود و ساعت 7 خوابيدي شب مهمون داشتيم هر كاري كردم بيدار نشدي شام بخوري. پنج شنبه عيد غدير مامان تعطيل بود و به خيال خودش تا نصف روز ميتونست بخوابه و دلي از عزا در بياره ولي اي دل غافل ساعت 7 صبح به جاي زنگ موبايلم جنابعالي بالاي سرم نشسته بودي كه مامان پا شو تخم مرغ گوجه درست كن برام گرسنمه و ول كنم نبودي از زنگ ساعت سمج تر ميخواستي كه بيدارشم منم با نارضايتي تموم بلند شدم، سفارشت رو آماده كردم و لقمه گرفتم گذاشتم دهنت، يك ربع به 8 ازت خواهش كردم...
7 آبان 1392
1